فرهنگ امروز/ فریدون مجلسی:
کتاب خاطرات دکتر «امير اصلان افشار» براي من بسيار جالب بود. يکي به خاطر نکات مهمي که در آن آمده است، و ديگر به دليل کنجکاوي شخصي، زيرا زماني که ديپلماتي جوان در واشينگتن بودم، او سفير و رئيس من بود. در اينجا قصد من فقط بازگويي يکي دو نکته بسيار جالب از آن کتاب در باره خاطره اي از سفر مرحوم دکتر مصدق به لاهه و حضورش در دادگاه لاهه در تابستان 1331 است. در آن زمان او دکتراي حقوق خود را از اتريش گرفته و با تسلط کامل به زبانهاي آلماني و فرانسه و انگليسي به استخدام وزارت امور خارجه درآمده و در مقام ديپلماتي جوان و برازنده در سفارت ايران در لاهه خدمت ميکرد. جوانترين ديپلمات زباندان سفارت در آن شرايط لابد حکم فرزند کوچک خانواده را داشت که همه از او توقع دارند و همه کارها نهايتاً بر سر او خراب ميشود.
در آن زمان همه چشمهاي جهان به لاهه و اين بار به پيرمرد ديگري دوخته شده بود که پس از گاندي، قدرت شير بريتانيا را که هنوز آفتاب در مستملکاتش غروب نميکرد، به بازي گرفته بود. اتفاقاً چند ماه پيش در مصاحبهاي با روزنامه اعتماد درباره افسانة نشستن مصدق بر صندلي نماينده انگليس و برنخاستنش در مقابل اصرار ديگران و سپس نتيجه اخلاقي: «شما که طاقت چند دقيقه اشغال صندلي تان را نداريد چگونه حقوق ملتها را...» گفتم که بديهي است مرحوم مصدق حقوقدان در برابر دفاع جدي از حقي مسلم هرگز متوسل به چنان منطق بيربط و مغالطه کودکانهاي نميشد. خانم روزنامهنگار از من پرسيدند که در اين باره (يعني اينکه مرحوم مصدق روي صندلي نماينده انگليس ننشسته باشد) دليلي هم دارم. به ايشان پاسخ دادم که آوردن دليل با مدعي است، يعني با کسي است که آن افسانه را به هم بافته است؛ مثلاً ارائه عکس همراه با گزارش مستند مربوط به همان جلسه. وگرنه امر سلبي و منفي که قابل اثبات نيست. با اين حال در اين مورد بخصوص دليل هم دارم و آن خاطرات دکتر اميراصلان افشار است که در آن روزها در همه مراسم و وقايع حضور داشت و صريحاً ارتکاب چنان عمل غيرديپلماتيک و بيارزشي را انکار مي کند. باري، اين از مطلب فرعي، که در ارتباط با مطلب اصلي که مي خواهم بگويم به خاطرم تداعي شد.
امير اصلان افشار ميگويد (نقل به مضمون) که در آن روزهاي تاريخي در لاهه پيام آوردند که مرحوم مصدق او را به نام به اتاقش در هتل محل اقامت احضار کرده بود. با حيرت عازم هتل دکتر مصدق ميشود. مصدق در بالکن اتاق محل اقامتش که رو به دريا بود، از او پذيرايي مي کند و جوياي اوضاع و احوالش مي شود. با انگشت به آن سوي دريا، به سوي انگليس اشاره ميکند و ميگويد که ما هر چه ميکشيم از دست اينهاست. سپس ميگويد: «يکي دو روز قبل خانم والده شما که از دوستان همسرم خانم ضياءالسلطنهاند، وقتي شنيدند که من عازم لاهه هستم، گفته بودند که اتفاقا پسرشان يعني شما هم در لاهه تشريف داريد و لذا دو کيلو پسته هم سوغاتي مرحمت کردند که در اين سفر برايتان بياورم!» سپس دکتر مصدق برميخيزد و سراغ گنجه ميرود و بسته بزرگ پسته را ميآورد و به دست دکتر افشارِ جوان ميدهد، که يقين دارم ضمن سپاس از لطف مصدق و از مهربانيهاي مادر، از خجالت سرخ و از شرمندگي خيس عرق شده بود. حقيقت اين است که مهر مادري به فرزند ميانديشد و کاري به مقام و منصب و نفت و دادگاه لاهه و مسائل بينالمللي ندارد.
بياختيار به ياد روزي در پاييز 1969 افتادم که پروفسور ابوالقاسم غفاري در واشينگتن به من تلفن کرد. پروفسور غفاري استاد رياضي و فيزيک دانشگاه تهران، دوست پدرم بود که بعدها مدارج عالي علمي را در برترين مراکز دانشگاهي جهان طي کرد و در تيم آپولو، محاسبات دقيق اصلي را براي ناسا انجام داد. سرانجام آپولوي 11 در
سال 1969 موفق به فرود در کره ماه شد و نشان و افتخارت زيادي براي پروفسور غفاري به ارمغان آورد. از تلفن او حيرت کردم. گفت از سفر تهران آمده و سوغاتي کوچکي هم از طرف مادرم آورده است. خواهش کردم که افتخار بدهد و براي شام نزد ما بيايد. پذيرفت و گفت با دوستي همراه است. خواهش کردم با دوستشان ما را مفتخر کنند. شام سادهاي تدارک ديديم و منتظر بوديم که در زدند. پروفسور و دوستش، که دو سرِ سوغاتي کوچک را گرفته و آورده بودند، پشت در قاهقاه مي خنديدند. از قرار يکي دو شب پيش در تهران در خانه ما ميهمان بودند. پروفسور تعارف ميکند که اگر باري چيزي براي فرزندتان داريد، من عازم واشينگتن هستم و ميتوانم برايش ببرم. مادر ميپرسند مثلاً چقدر بار؟ پروفسور ميگويد من حق دو چمدان دارم و يک چمدان بيشتر ندارم. به اندازه يک چمدان سي کيلويي ديگر حق دارم. مادر تشکر ميکنند و روز بعد چمداني با سيکيلو بار از قاليچه نائين و روتختي دونفره مخمل کاشان تا برنج طارم و آلو برغاني و پسته و تخمه و شاهدانه و باقلوا بار ميکنند و به دست برجستهترين استاد فيزيک و محاسب برجسته نخستين سفر انسان به ماه ميدهند که براي پسرشان بياورد! استاد غفاري که يکي دو سال پيش در 103 سالگي درگذشت، شايد با درک اينکه تعارف آمد نيامد دارد، با دوستش قاهقاه مي خنديد، و من که با امتنان از آن همه مهر و لطفِ بيشائبه مادري غرق در عرق سرد شده بودم، از استاد پوزش ميخواستم و او فقط ميخنديد.
منبع:اطلاعات
نظر شما